دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته ششم ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Perfunctory

  [pərˈfʌŋktəri]

Adjective

​(of an action) done as a duty or habit, without real interest, attention or feeling

(انجام شده با بی توجهی و برای انجام وظیفه) سرسری، باری به هر جهت، با بی‌میلی، بی‌علاقه، اهل سمبل کردن

Synonyms

offhand, routine, wooden, automatic, stereotyped, mechanical, indifferent, careless, superficial, negligent, sketchy, unconcerned, cursory, unthinking, slovenly, heedless, slipshod, inattentive

Antonyms

spirited, keen, careful, thorough, thoughtful, ardent, attentive, zealous, diligent, assiduous

Examples

A perfunctory smile

لبخند زورکی

A perfunctory teacher

یک معلم بی‌علاقه

She gave him a perfunctory smile.

لبخندی سرسری به او زد.

The applause was perfunctory.

کف زدن ها از روی بی میلی بود.

They only made a perfunctory effort.

آنها فقط یک تلاش ظاهری انجام دادند.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>