دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته دوازدهم ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Integral

  [ˈɪntɪɡrəl - ɪnˈteɡrəl]

Adjective

being an essential part of something

جدایی ناپذیر، جدا نشدنی، لایتجزی، اساسی، بنیادی، سازنده، یکپارچه

having all the parts that are necessary for something to be complete

کامل، تمام و کمال، تام، هماگن

Synonyms

essential, basic, fundamental, necessary, component, constituent, indispensable, intrinsic, requisite, elemental, whole, full, complete, entire, intact, undivided

Antonyms

unnecessary, unimportant, inessential, fractional, partial

Examples

An integral part

بخش جدایی ناپذیر

Practical experience is integral to the course.

تجربه عملی جزء لاینفک دوره است.

Music is an integral part of the school's curriculum.

موسیقی بخشی جدایی ناپذیر از برنامه درسی مدرسه است.

A hospital, a medical school, and a laboratory all in one integral group

یک بیمارستان و یک دانشکده‌ی پزشکی و یک آزمایشگاه جملگی در یک گروه کامل

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>