دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته بیست و سه ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Inordinate

  [ɪnˈɔːrdɪnət]

Adjective

far more than is usual or expected

مفرط، افراط‌آمیز، زیاده، بیش از حد، پی فراخ

Synonyms

excessive, unreasonable, disproportionate, extravagant, undue, preposterous, unwarranted, exorbitant, unrestrained, intemperate, unconscionable, immoderate

Antonyms

reasonable, moderate, sensible, restrained, inhibited, rightful, temperate

Examples

The strike has led to inordinate delays.

این اعتصاب منجر به تاخیرهای بی حد و حصر شده است.

This car burns an inordinate amount of gasoline.

این اتومبیل مقدار زیادی بنزین مصرف می‌کند.

They spent an inordinate amount of time and money on the production.

آنها زمان و پول زیادی را صرف تولید کردند.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>