دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته بیست و چهار ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Imperative

  [ɪmˈperətɪv]

Adjective

very important and needing immediate attention or action

واجب، ضروری، بایسته، ناگزیر، ناچار، بایا، وایا

expressing authority

آمرانه، فرمان گونه، تحکم‌آمیز

(grammar) expressing an order

(دستور زبان) امری

Synonyms

urgent, essential, pressing, vital, crucial, compulsory, indispensable, obligatory, exigent

Antonyms

unnecessary, optional, unimportant, avoidable, nonessential, discretional

Examples

It is imperative that I go.

ناگزیرم که بروم.

An imperative duty

وظیفه‌ی واجب

An imperative gesture

حرکت (یا عمل) آمرانه

The imperative mood

وجه امری

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>