Imperative
[ɪmˈperətɪv]Adjective
very important and needing immediate attention or action
واجب، ضروری، بایسته، ناگزیر، ناچار، بایا، وایا
expressing authority
آمرانه، فرمان گونه، تحکمآمیز
(grammar) expressing an order
(دستور زبان) امری
Synonyms
urgent, essential, pressing, vital, crucial, compulsory, indispensable, obligatory, exigent
Antonyms
unnecessary, optional, unimportant, avoidable, nonessential, discretional
Examples
It is imperative that I go.
ناگزیرم که بروم.
An imperative duty
وظیفهی واجب
An imperative gesture
حرکت (یا عمل) آمرانه
The imperative mood
وجه امری
آیا شما میدانید؟
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ماYour Turn
حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همهی دیدگاههای خوب نمایش داده میشوند.