دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته بیست و هفت ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Besmirch

  [bɪˈsmɜːrtʃ]

Verb

to damage the opinion that people have of somebody/something

بدنام کردن، بی‌آبرو کردن

make (something) dirty or discolored

کثیف کردن، لجن مال کردن، گلی یا خاکی کردن

Synonyms

tarnish, damage, soil, stain, smear, taint, blacken, daub, slander, sully, dishonour, defame, drag through the mud, smirch

Examples

A child with besmirched hands and feet

بچه‌ای با دست‌ها و پاهای گل‌آلود

Accusations of bribery besmirched his reputation.

اتهام رشوه خواری شهرت او را لکه‌دار کرد.

He had deliberately set out to besmirch her reputation.

او عمدا قصد داشت آبروی او را خدشه دار کند.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>