Besmirch
[bɪˈsmɜːrtʃ]Verb
to damage the opinion that people have of somebody/something
بدنام کردن، بیآبرو کردن
make (something) dirty or discolored
کثیف کردن، لجن مال کردن، گلی یا خاکی کردن
Synonyms
tarnish, damage, soil, stain, smear, taint, blacken, daub, slander, sully, dishonour, defame, drag through the mud, smirch
Examples
A child with besmirched hands and feet
بچهای با دستها و پاهای گلآلود
Accusations of bribery besmirched his reputation.
اتهام رشوه خواری شهرت او را لکهدار کرد.
He had deliberately set out to besmirch her reputation.
او عمدا قصد داشت آبروی او را خدشه دار کند.
آیا شما میدانید؟
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ماYour Turn
حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همهی دیدگاههای خوب نمایش داده میشوند.