دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته سی و یک ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Concomitant

  [kənˈkɑːmɪtənt]

Adjective

happening at the same time as something else, especially because one thing is related to or causes the other

ملازم، همایند، ضمیمه، پیوست، همراه

Synonyms

accompanying, related, associated, connected, attendant, complementary, collateral, consequent, resultant, concurrent, associative

Examples

Bureaucracy and its concomitant dangers of corruption and delay

دیوان سالاری و خطرات همایند آن که عبارتند از فساد و تاخیر

Cultures that were better at trading saw a concomitant increase in their wealth.

فرهنگ هایی که در تجارت بهتر بودند شاهد افزایش همزمان در ثروت خود بودند.

Her correction of his every mistake along with its concomitant tone of superiority was becoming more than he could bear.

تصحیح هر اشتباه او همراه با لحن برتری او بیش از آن بود که او بتواند تحمل کند.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>