Incumbent
[ɪnˈkʌmbənt]Adjective
having an official position
عهدهدار، درتصدی، شاغلِ..، کسی که عهده دار یا متصدی فعلی مقام و منصبی است
necessary as part of somebody’s duties
لازم، واجب، ضروری، تکلیف، وظیفه
Synonyms
obligatory, required, necessary, essential, binding, compulsory, mandatory, imperative
Examples
The incumbent president
رئیس جمهور فعلی
It was incumbent on them to attend.
حضورشان بر آنها واجب بود.
As your superior, it is incumbent on me to warn you against improper use of this equipment.
به عنوان مافوق شما، بر من واجب است که در مورد استفاده نادرست از این تجهیزات به شما هشدار دهم.
آیا شما میدانید؟
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ماYour Turn
حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همهی دیدگاههای خوب نمایش داده میشوند.