دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته سی و چهار ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Cumbersome

  [ˈkʌmbərsəm]

Adjective

large and heavy; difficult to carry

(آنچه که به خاطر بزرگی و یا وزن زیاد سر و کار با آن مشکل باشد) سخت کاربرد، دست و پا گیر، گت و گنده، دشوارکار، ثقیل، دیرحرکت، کند، (آدم) لندهور

slow and complicated

آهسته، بطئی، سنگین و بد کار، (ماشین‌آلات) بدقلق

Synonyms

awkward, heavy, hefty, clumsy, bulky, weighty, impractical, inconvenient, burdensome, unmanageable, clunky, cumbrous, inefficient, unwieldy, badly organized

Antonyms

practical, compact, convenient, handy, easy to use, manageable, wieldy, efficient, serviceable

Examples

Cumbersome technical terms

واژه‌های فنی قلمبه سلمبه

Cumbersome administrative procedures

روش‌های مدیریت وقت گیر و کم سود

It was an angry and cumbersome bear.

خرس خشمناک و گت و گنده‌ای بود.

Her suitcases were old and cumbersome.

چمدان‌های او قدیمی و حمل آنها مشکل بود.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>