Cumbersome
[ˈkʌmbərsəm]Adjective
large and heavy; difficult to carry
(آنچه که به خاطر بزرگی و یا وزن زیاد سر و کار با آن مشکل باشد) سخت کاربرد، دست و پا گیر، گت و گنده، دشوارکار، ثقیل، دیرحرکت، کند، (آدم) لندهور
slow and complicated
آهسته، بطئی، سنگین و بد کار، (ماشینآلات) بدقلق
Synonyms
awkward, heavy, hefty, clumsy, bulky, weighty, impractical, inconvenient, burdensome, unmanageable, clunky, cumbrous, inefficient, unwieldy, badly organized
Antonyms
practical, compact, convenient, handy, easy to use, manageable, wieldy, efficient, serviceable
Examples
Cumbersome technical terms
واژههای فنی قلمبه سلمبه
Cumbersome administrative procedures
روشهای مدیریت وقت گیر و کم سود
It was an angry and cumbersome bear.
خرس خشمناک و گت و گندهای بود.
Her suitcases were old and cumbersome.
چمدانهای او قدیمی و حمل آنها مشکل بود.
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ما