Afflict
[əˈflɪkt]Verb
to affect somebody/something in an unpleasant or harmful way
رنجور کردن، آزردن، مبتلا کردن، مصیبتزده کردن، دچار کردن، دامنگیر کردن
Synonyms
torment, trouble, pain, hurt, wound, burden, distress, rack, try, plague, grieve, harass, ail, oppress, beset, smite
Examples
He was afflicted with poor eyesight and diabetes.
او از ضعف باصره و مرض قند رنج میبرد.
Strife between the two Lords afflicted the village.
کشمکش میان آن دو لرد دهکده را دچار مصیبت کرد.
Severe drought has afflicted the region.
خشکسالی شدید منطقه را تحت تاثیر قرار داده است.
The many problems that afflict our society.
مشکلات فراوانی که گریبانگیر جامعه ماست.
Aid will be sent to the afflicted areas.
کمک ها به مناطق آسیب دیده ارسال می شود.
آیا شما میدانید؟
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ماYour Turn
حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همهی دیدگاههای خوب نمایش داده میشوند.