Bewildered
[bɪˈwɪldərd]Adjective
confused completely; puzzled OR totally confused
کاملاً گیج، مبهوت، مات و مبهوت، گیج و شگفت زده
Synonyms
confused, surprised, stunned, puzzled, uncertain, startled, baffled, at sea, awed, muddled, dizzy, dazed, perplexed, disconcerted, at a loss, mystified, taken aback, speechless, giddy, disorientated, bamboozled, nonplussed, flummoxed, at sixes and sevens, thrown off balance, discombobulated
Examples
The lawyer was bewildered by his client’s lack of interest in the case.
وکیل از بیتوجهی موکلش به پرونده متحیر بود.
His partner’s weird actions left Jack bewildered.
اعمال عجیب شریک «جک» او را متحیر کرده بود.
Bewildered by the sudden hazy weather, he decided not to go to the beach.
او که از مه آلود شدن ناگهانی هوا شگفت زده بود، تصمیم گرفت به ساحل نرود.
He turned around, with a bewildered look on his face.
با چهره ای مات و مبهوت برگشت.
The kids felt bewildered and betrayed by the divorce.
بچه ها از طلاق احساس سردرگمی و خیانت کردند.
But I can see that you are bewildered, and I know why.
اما من می بینم که شما گیج شده اید و می دانم چرا.
Republicans in Strabane are bewildered by the case.
جمهوری خواهان در استرابان از این قضیه گیج شده اند.
At first she was bewildered by all the noise and activity of the city.
در ابتدا او از این همه سر و صدا و فعالیت های شهر گیج شد.
When he did see that I was speaking the truth, he was bewildered and hurt.
وقتی دید که من حقیقت را می گویم، گیج و ناراحت شد.
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ما