دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته هفتم ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Cognizant

  [ˈkɑːɡnɪzənt]

Adjective

having knowledge or understanding of something

دارای ادراک، آگاه، دارای معرفت، باخبر

Synonyms

knowledgeable, aware, familiar, informed, conscious, versed, switched-on, acquainted, sussed, conversant, clued-up

Examples

I am cognizant of the fact that they are poor.

نیک می‌دانم که آنها مسکین‌اند.

Cognizant of the importance of the case

با آگاهی از اهمیت قضیه

He was cognizant of the truth.

او از حقیقت آگاه بود

He was cognizant of the peculiarities of the case.

او از ویژگی های این پرونده آگاه بود.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>