دسته‌ها واژه‌های ۵۰۴ درس بیست و شش ۵۰۴
5 از 1 امتیاز

Compel

  [kəmˈpel]

Verb

force; get by force OR to force somebody to do something; to make something necessary

مجبور کردن، وادار کردن، ناچار کردن، ناگزیر کردن، به زور انجام دادن (یا به دست آوردن)، تحمیل کردن، ملزم کردن، ایجاب کردن

to cause a particular reaction

برانگیختن، جلب کردن

Synonyms

force, make, urge, enforce, railroad, drive, oblige, constrain, hustle, necessitate, coerce, bulldoze, impel, dragoon

Examples

It is not possible to compel a person to love his fellow man.

نمی‌توان کسی‌ را مجبور کرد تا همنوعش‌ را دوست‌ داشته‌ باشد.

Heavy floods compelled us to stop.

سیلاب های شدید ما را مجبور به‌ توقف‌ کرد.

Mr. Gorlin is a teacher who does not have to compel me to behave.

آقای «گورلین‌» معلمی‌ است‌ که‌ لازم نیست‌ مرا مجبور کند تا درست‌ رفتار کنم‌.

He felt compelled to interfere in their affairs.

او احساس می‌کرد که باید در کارهای آنها دخالت کند.

They compelled prisoners to work in factories.

آنها زندانیان را مجبور می‌کردند که در کارخانه‌ها کار کنند.

His appearance compels one's curiosity.

قیافه‌ی او کنجکاوی آدم را برمی‌انگیزد.

Obedience can be compelled, but not love.

اطاعت را می‌شود تحمیل کرد ولی عشق را نمی‌شود.

Circumstances have compelled a fundamental change in our plans.

شرایط، تغییر اساسی در برنامه‌های ما را الزام‌آور کرده است.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>