دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته سی و هفت ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Conducive

  [kənˈduːsɪv]

Adjective

making it easy, possible or likely for something to happen

(با: to) منجر (شونده)، موجب، - آور، باعث

Synonyms

favorable, helpful, productive, contributory, calculated to produce, leading, tending

Examples

This noise is conducive to a headache.

این سروصدا باعث سردرد می‌شود.

This lifestyle will not be conducive to physical and spiritual health.

این روش زندگی منجربه سلامتی جسمی و روحی نخواهد شد.

The soft lights and music were conducive to a relaxed atmosphere.

نورهای ملایم و موسیقی باعث ایجاد فضایی آرام می شد.

Chairs in rows are not as conducive to discussion as chairs arranged in a circle.

صندلی های ردیفی (خطی) به اندازه صندلی هایی که به صورت دایره ای چیده شده اند، برای بحث مناسب نیستند.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>