دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته چهل و چهار ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Diminutive

  [dɪˈmɪnjətɪv]

Adjective

very small

(بسیار کوچک‌تر از حد معمول) ریز، ریزه، کوچک، کوچولو، خرد، کوچول موچول

Synonyms

small, little, tiny, minute, pocket(-sized), mini, wee, miniature, petite, midget, undersized, teeny-weeny, Lilliputian, bantam, teensy-weensy, pygmy or pigmy

Antonyms

big, great, giant, massive, enormous, immense, jumbo, gigantic, colossal, king-size

Examples

Her diminutive figure made everybody laugh.

اندام ریزه پیزه‌ی او همه را به خنده در می‌آورد.

She was a diminutive figure beside her husband.

او در کنار شوهرش یک فرد با اندام ریزه پیزه بود.

He exercised frequently, trying to add strength to his diminutive body.

او مرتباً ورزش می کرد و سعی می کرد به اندام کوچک خود قدرت بیافزاید.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>