دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته دوازدهم ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Fractious

  [ˈfrækʃəs]

Adjective

easily upset, especially by small things

(به ویژه بچه) بدخلق، بدعنق، زوداشک، بهانه‌گیر، نق‌نقو

making trouble and complaining

سرکش، چموش، لگام گسل، نامهار، سرسخت

Synonyms

irritable, cross, awkward, unruly, touchy, recalcitrant, petulant, tetchy, ratty, testy, chippy, fretful, grouchy, querulous, peevish, refractory, crabby, captious, froward, pettish

Antonyms

agreeable, amiable, genial, affable, good-natured, tractable, good-tempered, biddable, complaisant

Examples

Nancy was in a fractious mood.

نانسی عبوس بود.

Children become fractious when they are tired.

کودکان زمانی که خسته هستند بدعنق می شوند.

The six fractious republics are demanding autonomy.

شش جمهوری سرکش خواستار خودمختاری هستند.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>