Fractious
[ˈfrækʃəs]Adjective
easily upset, especially by small things
(به ویژه بچه) بدخلق، بدعنق، زوداشک، بهانهگیر، نقنقو
making trouble and complaining
سرکش، چموش، لگام گسل، نامهار، سرسخت
Synonyms
irritable, cross, awkward, unruly, touchy, recalcitrant, petulant, tetchy, ratty, testy, chippy, fretful, grouchy, querulous, peevish, refractory, crabby, captious, froward, pettish
Antonyms
agreeable, amiable, genial, affable, good-natured, tractable, good-tempered, biddable, complaisant
Examples
Nancy was in a fractious mood.
نانسی عبوس بود.
Children become fractious when they are tired.
کودکان زمانی که خسته هستند بدعنق می شوند.
The six fractious republics are demanding autonomy.
شش جمهوری سرکش خواستار خودمختاری هستند.
آیا شما میدانید؟
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ماYour Turn
حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همهی دیدگاههای خوب نمایش داده میشوند.