Fraught
[frɔːt]Adjective
filled with something unpleasant
(با: with) آکنده (از)، پر (از)، مملو (از)، سرشار
causing or feeling worry and stress
هیجانزده، پریشان، دلواپس
Synonyms
tense, trying, difficult, distressing, tricky, emotionally charged, agitated, wired, anxious, distressed, tense, distracted, emotive, uptight, emotionally charged, strung-up, on tenterhooks, hag-ridden
Examples
The voyage was fraught with danger.
سفر دریایی پرمخاطره بود.
A silence fraught with meaning
سکوتی که پرمعنی بود.
She looked lean and fraught.
او لاغر و شوریده به نظر میرسید.
آیا شما میدانید؟
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ماYour Turn
حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همهی دیدگاههای خوب نمایش داده میشوند.