دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته چهل و دو ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Frenetic

  [frəˈnetɪk]

Adjective

involving a lot of energy and activity in a way that is not organized

سر آسیمه، آسیمه، شوریده، (به حالت) جنون آمیز، بر آشفته

Synonyms

frantic, wild, excited, crazy, frenzied, distraught, obsessive, fanatical, demented, unbalanced, overwrought, maniacal

Examples

A scene of frenetic activity

صحنه ای از فعالیت های سرآسیمه

To live at a frenetic pace

زندگی کردن با سرعت دیوانه کننده

She rushed from city to city at a frenetic pace.

او با سرعتی هولناک از شهری به شهر دیگر می‌ رفت.

Liverpool scored two goals in a frenetic final ten minutes.

لیورپول در ده دقیقه پایانی پر هیاهو دو گل به ثمر رساند.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>