Incipient
[ɪnˈsɪpiənt]Adjective
just beginning
در مرحلهی ابتدایی، آغازین، در شرف تکوین، تکوینی
Synonyms
beginning, starting, developing, originating, commencing, embryonic, nascent, inchoate, inceptive
Examples
An incipient illness
بیماری در حال شروع
Signs of incipient unrest
علائم ناآرامی اولیه
I am pretty sure that these noises do not proceed from incipient compression failures.
من کاملاً مطمئن هستم که این صداها از خرابی های فشرده سازی اولیه ایجاد نمی شوند.
An incipient drinking problem
مشکل اولیه نوشیدن الکل
Yet despite these incipient industrial concentrations, the economy of Piedmont remained overwhelmingly agrarian and rural.
با این حال، با وجود این تمرکز صنعتی اولیه، اقتصاد "پیدمونت" عمدتاً کشاورزی و روستایی باقی ماند.
Some assiduously fill notebooks with writing: incipient novelists or thesis writers?
برخی با جدیت دفترچه ها را با نوشتن پر می کنند: رمان نویسان ابتدایی (خام و بی تجربه) یا پایان نامه نویسان؟
The wind came howling down the street full of rain and incipient snow.
باد در خیابان پر از باران و برفی که تازه شروع شده، زوزه می کشید.
The incipient spouses are of course excited by the adventure, the new life, heralded by marriage.
زوجین جدید البته از ماجراجویی و زندگی جدید که ثمره ازدواج است، هیجان زده هستند.
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ما