دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته سی و یک ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Incumbent

  [ɪnˈkʌmbənt]

Adjective

having an official position

عهده‌دار، درتصدی، شاغلِ..، کسی که عهده دار یا متصدی فعلی مقام و منصبی است

necessary as part of somebody’s duties

لازم، واجب، ضروری، تکلیف، وظیفه

Synonyms

obligatory, required, necessary, essential, binding, compulsory, mandatory, imperative

Examples

The incumbent president

رئیس جمهور فعلی

It was incumbent on them to attend.

حضورشان بر آنها واجب بود.

As your superior, it is incumbent on me to warn you against improper use of this equipment.

به عنوان مافوق شما، بر من واجب است که در مورد استفاده نادرست از این تجهیزات به شما هشدار دهم.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>