دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته بیست و شش ۱۱۰۰ هفته چهل و یک ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Intrinsic

  [ɪnˈtrɪnzɪk]

Adjective

belonging to or part of the real nature of something/somebody

(وابسته به نهاد و ارزش یا ماهیت درونی هر چیز و نه به عوامل خارجی) درون خیز، درون‌زاد، درونی، درونین، ذاتی، اصلی، نهادی، گوهرین

Synonyms

essential, real, true, central, natural, basic, radical, native, genuine, fundamental, constitutional, built-in, underlying, inherent, elemental, congenital, inborn, inbred

Antonyms

added, acquired, artificial, incidental, extraneous, appended, extrinsic

Examples

The intrinsic value of a gold coin is usually less than its nominal value.

ارزش واقعی یک سکه‌ی طلا (ارزش فلز آن) معمولا از ارزش اسمی آن کمتر است.

The wide gap between intrinsic feelings and the way they are expressed.

شکاف عمیق میان احساسات درونی و چگونگی بیان آنها.

These tasks were repetitive, lengthy and lacking any intrinsic interest.

این وظایف تکراری، طولانی و فاقد هرگونه علاقه ذاتی بودند.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>