Morsel
[ˈmɔːrsl]Noun
a small bite; mouthful; tiny amount OR a small amount or a piece of something, especially food
گاز کوچک، به اندازه یک دهان، مقدار بسیارکم، لقمه، (خوراک) به قدر یک گاز، یک دهان پر، یک تکه
Synonyms
piece, bite, bit, slice, scrap, part, grain, taste, segment, fragment, fraction, snack, crumb, nibble, mouthful, tad, titbit, soupçon
Examples
When Reynaldo went into the restaurant, he pledged to eat every morsel on his plate.
وقتی «رینالدو» به رستوران رفت، قول داد آخرین لقمه از بشقابش را هم بخورد.
Suzanne was reluctant to try even a morsel of the lobster.
«سوزان» مایل نبود حتی یک لقمه از گوشت خرچنگ را امتحان کند.
If you had a morsel of intelligence, you would be uneasy, too.
اگر کمی عقل داشتید، شما هم دلواپس میبودید.
He took a morsel and said, "I don't want it".
یک لقمه خورد و گفت ((نمیخواهم.))
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ما