دسته‌ها واژه‌های ۵۰۴ درس نوزدهم ۵۰۴
5 از 1 امتیاز

Morsel

  [ˈmɔːrsl]

Noun

a small bite; mouthful; tiny amount OR a small amount or a piece of something, especially food

گاز کوچک‌، به‌ اندازه یک‌ دهان، مقدار بسیارکم‌، لقمه، (خوراک) به قدر یک گاز، یک دهان پر، یک تکه

Synonyms

piece, bite, bit, slice, scrap, part, grain, taste, segment, fragment, fraction, snack, crumb, nibble, mouthful, tad, titbit, soupçon

Examples

When Reynaldo went into the restaurant, he pledged to eat every morsel on his plate.

وقتی‌ «رینالدو» به‌ رستوران رفت‌، قول داد آخرین‌ لقمه‌ از بشقابش‌ را هم‌ بخورد.

Suzanne was reluctant to try even a morsel of the lobster.

«سوزان» مایل‌ نبود حتی‌ یک‌ لقمه‌ از گوشت‌ خرچنگ‌ را امتحان کند.

If you had a morsel of intelligence, you would be uneasy, too.

اگر کمی‌ عقل‌ داشتید، شما هم‌ دلواپس‌ می‌بودید.

He took a morsel and said, "I don't want it".

یک لقمه خورد و گفت ((نمی‌خواهم.))

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>