دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته سی ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Mortify

  [ˈmɔːrtɪfaɪ]

Verb

to make somebody feel very ashamed or embarrassed

شرمنده کردن، شرمگین کردن، خجلت زده کردن، سرافکنده کردن، خوار کردن، تحقیر کردن

Synonyms

humiliate, disappoint, embarrass, shame, crush, annoy, humble, deflate, vex, affront, displease, chagrin, discomfit, abase, put someone to shame, abash, discipline, control, deny, subdue, chasten, abase

Examples

I was mortified that they thrashed my guest.

از این که مهمانم را کتک زدند بسیار شرمنده شدم.

I was mortified when I realized I had forgotten our lunch date.

وقتی فهمیدم قرار ناهارمان را فراموش کرده ام، خجالت زده شدم.

She was mortified to realize he had heard every word she said.

از اینکه فهمید هر کلمه‌ای را که او می‌گفت شنیده بود، شرمگین شد.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>