دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته دهم ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Obsess

  [əbˈses]

Verb

to completely fill your mind so that you cannot think of anything else, in a way that is not reasonable or normal

وسوسه‌مند کردن، وسواسی کردن، ذهن کسی را مشغول داشتن، هسبند کردن، وسواس‌مند کردن

to be always talking or worrying about a particular thing, especially when this annoys other people

نگران کردن

Synonyms

preoccupy, dominate, grip, absorb, possess, consume, rule, haunt, plague, hound, torment, bedevil, monopolize, be on your mind, engross, prey on your mind, be uppermost in your thoughts

Examples

He is obsessed with money.

فکر و ذکرش پول است.

Fear of death had obsessed her.

ترس از مرگ فکر او را مشغول کرده بود.

I think you should try to stop obsessing about food.

من فکر می کنم شما باید سعی کنید از نگران بودن در مورد غذا دست بردارید.

She's completely obsessed with him.

کاملاً فکر و ذکرش مشغول او است.

The need to produce the most exciting newspaper story obsesses most journalists.

نیاز به تولید مهیج ترین داستان روزنامه، ذهن اکثر روزنامه نگاران را مجذوب خود می کند.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>