Premonition
[ˌpreməˈnɪʃn - ˌpriːməˈnɪʃn]Noun
a feeling that something is going to happen, especially something unpleasant
پیشآگاهی، خبر، دلشوره، (به دل) برات شدن، از پیش دانستن، به دل برات شدن، الهام شدن
Synonyms
feeling, idea, intuition, suspicion, hunch, apprehension, misgiving, foreboding, funny feeling, presentiment, feeling in your bones, omen, sign, warning, portent, presage, forewarning
Examples
Falling leaves gave a premonition of winter.
برگهای خزان از زمستان خبر میدادند.
I had a premonition that something bad would happen.
به دلم برات شده بود که اتفاق بدی روی خواهد داد.
He had a premonition that he would never see her again.
او یک حسی بهش گفته بود که دیگر او را نخواهد دید.
Perhaps he had a premonition about what might happen in London.
شاید او در مورد اتفاقاتی که ممکن است در لندن بیفتد، از پیش خبر داشته است.
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ما