دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته دهم ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Premonition

  [ˌpreməˈnɪʃn - ˌpriːməˈnɪʃn]

Noun

a feeling that something is going to happen, especially something unpleasant

پیش‌آگاهی، خبر، دلشوره، (به دل) برات شدن، از پیش دانستن، به دل برات شدن، الهام شدن

Synonyms

feeling, idea, intuition, suspicion, hunch, apprehension, misgiving, foreboding, funny feeling, presentiment, feeling in your bones, omen, sign, warning, portent, presage, forewarning

Examples

Falling leaves gave a premonition of winter.

برگهای خزان از زمستان خبر می‌دادند.

I had a premonition that something bad would happen.

به دلم برات شده بود که اتفاق بدی روی خواهد داد.

He had a premonition that he would never see her again.

او یک حسی بهش گفته بود که دیگر او را نخواهد دید.

Perhaps he had a premonition about what might happen in London.

شاید او در مورد اتفاقاتی که ممکن است در لندن بیفتد، از پیش خبر داشته است.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>