Quandary
[ˈkwɑːndəri]Noun
the state of not being able to decide what to do in a difficult situation
تحیر، هاژی، هاج و واجی، سرگشتگی، ماتی، فروماندگی
Synonyms
difficulty, dilemma, predicament, puzzle, uncertainty, embarrassment, plight, strait, impasse, bewilderment, perplexity, delicate situation, cleft stick
Examples
To be in a quandary about something
در مورد چیزی سخت مردد بودن
I am in a quandary as to which road to choose.
اصلا نمیدانم کدام راه را انتخاب کنم.
This placed the government in something of a quandary.
این امر دولت را در بلاتکلیفی قرار داد.
George was in a quandary — should he go or shouldn't he?
جورج در بلاتکلیفی بود - آیا باید برود یا نه؟
آیا شما میدانید؟
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ماYour Turn
حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همهی دیدگاههای خوب نمایش داده میشوند.