Unconscionable
[ʌnˈkɑːnʃənəbl]Adjective
(of an action, etc.) so bad, immoral, etc. that it should make you feel ashamed
بی وجدان، با بی وجدانی، بیرحمانه، غیر عادلانه، غیرمنصفانه، نامعقول
(often humorous) too great, large, long, etc.
مفرط، شدید، افراط آمیز
Synonyms
criminal, unethical, amoral, unprincipled, unfair, unjust, excessive, outrageous, unreasonable, extreme, extravagant, preposterous, exorbitant, inordinate, immoderate
Examples
Unconscionable demands
درخواستهای نامعقول
You take an unconscionable time getting dressed!
تو زمان غیر معقولی را صرف لباس پوشیدن می کنی!
It is unconscionable for her to keep the money.
نگه داشتن آن پول برای او خلاف وجدان است.
آیا شما میدانید؟
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ماYour Turn
حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همهی دیدگاههای خوب نمایش داده میشوند.