دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته سی و نه ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Unconscionable

  [ʌnˈkɑːnʃənəbl]

Adjective

(of an action, etc.) so bad, immoral, etc. that it should make you feel ashamed

بی وجدان، با بی وجدانی، بی‌رحمانه، غیر عادلانه، غیرمنصفانه، نامعقول

(often humorous) too great, large, long, etc.

مفرط، شدید، افراط آمیز

Synonyms

criminal, unethical, amoral, unprincipled, unfair, unjust, excessive, outrageous, unreasonable, extreme, extravagant, preposterous, exorbitant, inordinate, immoderate

Examples

Unconscionable demands

درخواست‌های نامعقول

You take an unconscionable time getting dressed!

تو زمان غیر معقولی را صرف لباس پوشیدن می کنی!

It is unconscionable for her to keep the money.

نگه داشتن آن پول برای او خلاف وجدان است.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>