دسته‌ها واژه‌های ۵۰۴ درس چهل ۵۰۴
5 از 1 امتیاز

Vital

  [ˈvaɪtl]

Adjective

necessary or essential in order for something to succeed or exist

وابسته به زندگی یا زنده ماندن، حیاتی، کیانی، جانی، زیستی، ورجی

connected with or necessary for staying alive

جانبخش، حیاتی و مماتی، اصلی، مهم

​(of a person) full of energy and enthusiasm

پرشور، سرزنده، بانشاط

Synonyms

essential, important, necessary, key, basic, significant, critical, radical, crucial, fundamental, urgent, decisive, cardinal, imperative, indispensable, requisite, life-or-death, lively, vigorous, energetic, spirited, dynamic, animated, vibrant, forceful, sparky, vivacious, full of beans, zestful, full of the joy of living

Antonyms

unnecessary, trivial, unimportant, minor, dispensable, nonessential, inessential, lethargic, apathetic, listless

Examples

We must preserve and protect our vital resources.

ما باید از منابع‌ حیاتی‌ خود محافظت‌ و مراقبت‌ نماییم‌.

Eating is a vital function, the obese man reminded me.

مرد چاق به‌ من‌ یاد آوری کرد که‌ خوردن یک‌ عمل‌ حیاتی‌ است‌.

The valiant soldier died of a vital wound.

سرباز دلاور در اثر زخمی‌ مهلک‌ جان سپرد.

Vital energy

انرژی زیستی

Vital organs

اندام‌های جانبخش (بدن)

A vital personality

یک شخصیت پرنشاط

The vital rays of the sun

اشعه‌ی جانبخش خورشید

Fuel is a vital commodity.

سوخت کالای بسیار مهمی است.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>