دسته‌ها واژه‌های ۵۰۴ درس پانزدهم ۵۰۴
5 از 1 امتیاز

Casual

  [ˈkæʒuəl]

Noun

informal clothes or shoes

لباس آسودوار، لباس و کفش راحت و خودمانی

Examples

Men's casuals

لباس‌های راحت و خودمانی مردانه

He was wearing a pair of gray casuals.

او شلوار خاکستری راحت و غیررسمی پوشیده بود.

Casual

  [ˈkæʒuəl]

Adjective

not formal

غیر رسمی، خودمانی، آسوده، بی‌رودربایستی، آسود وار

not showing much care or thought; seeming not to be worried; not wanting to show that something is important to you AND without paying attention to detail

بی‌دقت، شلخته، شورتی، سر به هوا، بدون خم به ابرو آوردن، یخلی، سهل انگار، اهمالگر

not permanent; not done, or doing something regularly

گاه به گاه، نامرتب، نامداوم، موقتی، بی‌ثبات

without deep feelings

سطحی، ناژرف، کم

happening by chance; not planned or expected; not calling attention to itself OR happening by chance; doing something by chance

اتفاقی، تصادفی، بختوار، الله‌بختی، بختی، پیش بینی نشده ، همین طوری، تصادفاً رخ می‌دهد، برنامه‌ ریزی نشده یا غیر منتظره، توجه‌ را به‌ خود جلب‌ نمی‌کند

Synonyms

careless, relaxed, informal, indifferent, unconcerned, apathetic, blasé, offhand, nonchalant, insouciant, lackadaisical, chance, unexpected, random, accidental, incidental, unforeseen, unintentional, fortuitous, serendipitous, unpremeditated, leisure, sporty, non-dressy

Antonyms

concerned, serious, committed, enthusiastic, passionate, planned, expected, fixed, arranged, deliberate, foreseen, intentional, premeditated, formal, ceremonial, dressy

Examples

As the villain stole the money from the blind man, he walked away in a casual manner.

وقتی‌ آن تبهکار پول های مرد نابینا را ربود، با حالت‌ بی‌تفاوتی‌ از او دور شد.

The bartender made a casual remark about the brawl in the backroom.

پیاله‌ دار درباره ی درگیری در اتاق پشتی‌ با بی‌تفاوتی‌ اظهار نظر کرد.

Following a casual meeting on the street, the bachelor renewed his friendship with the widow.

بدنبال دیداری اتفاقی‌ در خیابان، مرد مجرد دوستی‌اش با آن زن بیوه را تجدید کرد.

A casual visit

دیدار اتفاقی، ملاقات عادی

Casual labor

کار موقت، کارگر موقت

A casual worker

کسی که گاه به گاه کار می‌کند.

A casual acquaintance

آشنایی کم

A casual atmosphere

محیط آسودوار (خودمانی و بی‌تکلف)

He affected casual unconcern

او تظاهر به عدم علاقه‌ی لاقیدانه‌ای کرد.

He has been far too casual in his research.

او در پژوهش خود بیش از اندازه سهل‌انگاری کرده است.

Come to the picnic and wear casual clothes.

به پیک نیک بیا و لباس راحت و خودمانی (آسودوار) بپوش.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>