Component
[kəmˈpəʊnənt]Noun
one of several parts of which something is made
جز، بخش، سازنده، سازه، همهشته، تک هشته
Synonyms
part, piece, unit, item, element, ingredient, constituent
Examples
Component parts
اجزای تشکیل دهنده
The battery is one of the main components of this motor.
باطری یکی از بخشهای عمدهی این موتور است.
The different organizations involved in the design of the various components
سازمان های مختلف درگیر طراحی اجزای مختلف
آیا شما میدانید؟
90% همهی آموزشهای زبانینا رایگان است!
رایگان برای همیشه دربارهی ماYour Turn
حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همهی دیدگاههای خوب نمایش داده میشوند.