دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته هفدهم ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Component

  [kəmˈpəʊnənt]

Noun

one of several parts of which something is made

جز، بخش، سازنده، سازه، هم‌هشته، تک هشته

Synonyms

part, piece, unit, item, element, ingredient, constituent

Examples

Component parts

اجزای تشکیل دهنده

The battery is one of the main components of this motor.

باطری یکی از بخش‌های عمده‌ی این موتور است.

The different organizations involved in the design of the various components

سازمان های مختلف درگیر طراحی اجزای مختلف

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>