دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته بیست و دو ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Incapacitated

  [ˌɪn kəˈpæs ɪˌteɪ tɪd]

Adjective

deprived of strength or ability; made incapable or nonfunctional

از کار افتاده، عاجز و ناتوان، درمانده

Synonyms

disabled, unfit, out of action, laid up, immobilized, indisposed, hors de combat

Examples

She’ll be incapacitated for several weeks after the surgery.

او تا چند هفته پس از جراحی عاجز و ناتوان خواهد بود.

Those stealing fuel from incapacitated tanker trucks risk being killed by explosions.

کسانی که سوخت را از کامیون های تانکر از کارافتاده می دزدند در معرض خطر کشته شدن در اثر انفجار هستند.

But when the event approached, her blood pressure had plummeted, leaving her incapacitated.

اما با نزدیک شدن به این رویداد، فشار خون او به شدت کاهش یافته بود و او را ناتوان کرده بود.

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>