دسته‌ها واژه‌های ۱۱۰۰ هفته هشتم ۱۱۰۰
5 از 1 امتیاز

Ubiquitous

  [juːˈbɪkwɪtəs]

Adjective

seeming to be everywhere or in several places at the same time; very common

همه جا حاضر، همه جا موجود، هر جا هست

Synonyms

ever-present, pervasive, omnipresent, all-over, everywhere, universal

Examples

A ubiquitous insect, like the fly

حشره‌ای که در همه‌جا هست، مثل مگس

The ubiquitous movie star, Tom Hanks

ستاره همه جا حاضر سینما، تام هنکس

The ubiquitous bicycles of university towns

دوچرخه هایی که همه جا هستند در شهرهای دانشگاهی

آیا شما می‌دانید؟

90% همه‌ی آموزش‌های زبانینا رایگان است!

رایگان برای همیشه درباره‌ی ما

Your Turn

حالا نوبت شماست که این آموزه را کامل کنید. مثال بزنید و پیشنهادتان برای تکمیل این صفحه را به ما بگویید. همه‌ی دیدگاه‌های خوب نمایش داده می‌شوند.

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>